مهربــــان و مهربــــانو

ساخت وبلاگ
  بالاخره زمانش رسید...تو این چند ماه از فکر کردن به این روز استرس میگرفتم و دلهره داشتم و برام سخت بود اینهمه دوری و بی خبری...ولی دلمو خوش کرده بودم به اینکه خیلی زود شرایط ازدواجمون پیش میاد ... وقتی بهم گفت با خانوادم صحبت کردم و گفتن فقط بعد سربازی،یعنی دو سال دیگه!!نمیتونستم باور کنم و انگار بدترین خبر دنیا رو بهم دادن و حالم خیلی بد شد...میدونی انتظار خیلی سخته...بعضی وقتا به این فکر میکنم مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : سربازی, نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 2 شهريور 1396 ساعت: 20:00

باید از یک جایی شروع کرد،هم نوشتن را هم دوست داشتن را!از آغاز هایی باید نوشت ک بی پایان است،از دوست داشتن هایی که با ایمان است و از قلبی که بی او،ویران است!معنی دوست داشتن،کالبد جسم نمی پذیرد،دوست داشتن یعنی درخشش چشمانش،طپش قلبش و دستان گرمش.دوست داشتن یعنی،بی اغراق،بی تکرار ترین حس ها را داشتن،دوست داشتن یعنی تو...دوست داشتن یعنی داشتنت،بودنت،زندگی کردنت،نفس نفس کنار من!دوست داشتن قدم های تند و سریع نیست،دوست داشتن قدم های محککککم است،همچون کوه،همچون شب بیست سوم های گریان و فردایی خندان.لذت یعنی شنیدن اسمش،که هوش میپراند از سرت،یعنی فالگوش هایی که قند آب میکند در دلتو یعنی چشم ها را بستنو ب مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : تکرارترین,تکرار, نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 31 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:53

  چند هفته س که چنتا مشکل پیش اومده...چند هفته س که زندگی نمیکنیم...چند هفته س که هم خودشو هم منو از زندگی گذاشته کنار...چند هفته س شاید توی یه روز،ده دقه هم باهم حرف نمیزنیم...دلم برای اینکه بازم با همه خستگیات پر از انرژی بیای خونه تنگ شده... دلم برای ساعتها حرف زدنمون و اینکه تمام مدت لبخند روی لبمون محو نمیشد و بیخیال اتفاقات اطرافمون بودیم تنگ شده.. دلم برای اینکه هر اتفاقی میفتاد سریع برات تعریف میکردیم و اگه چیزی درست میکردم اولین نفر به تو نشون میدادم و کلی بهم انرژی میدادی و ذوق میکردی تنگ شده... دلم برای یواشکی حرف زدنهای شبامون تنگ شده،وقتی بهت میگفتم و سریع بهم زنگ میزدی... دلم تنگ مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 17 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 15:53

  هیچوقت اولین چیزهایی که با تو تجربه کردم یادم نمیره..همشون طعم عشق میدن  اولین باری که اومدی دنبالم و دیدمت..اولین باری که با هم یه مسیر کوتاه رو راه رفتیم...اولین باری که بهم گفتی عشقم...اولین باری که دستمو گرفتی...اولین باری که بوسم کردی...اولین باری که با یه قاشق پودینگ خوردیم...اولین هدیه ای که بهم دادی...اولین باری که رفتیم باغتون...اولین باری که بیرون از ماشین دیدمت.... هرکدوم از این خاطره ها رو هــــزار بار باهم مرور کردیم و کلی ذوق کردیم و هیچوقت تکراری نشدن برامون...   *   امروز بهم گفت دیشب خابتو دیدم کلی هیجان زده شدم و گفتم چییییییی؟؟ گفت فقط یادمه اینقد واقعی بود که صبح که پاشدم دنبالت میگشتم ببینم کجا خابیدی!خواب مراسم عقدمونو دیدم،واضح ترین جمله ای که یادمه این بود که گفتم آخییییش دیگه میبرمت خونمووون،تا یه ساعت بعد بیداری این حس وجود داشت که توی خونمونی الان،فقط دنبال حلقه نامزدیم میگشتم بهش میگم من هیچوقت اولین خابی که تورو دیدم که بغلت کردم قبل از رابطمون رو یادم نمیره،حتی حسش رو یادمه هنوز،خاب دیدم پاییز بود تو یه حیاط پر از برگ راه میرفتم یهو تورو دیدم(هنوز اون مو مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 11 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

  دیروز رفته بودم بیرون و از کنار طلافروشی که رد شدم یه گردنبند دیدم،یه قلب کوچولوی خیلی ناااز رسیدم خونه بهش پیام دادم گفتم من یه چیز خوشگل دیدم برام میخرری؟ بدون اینکه اول بپرسه چیه و  اصن قیمتش چقدره گفت بله که میخرم... یا بعضی وقتا که بهش میگم شماره کارتت رو بده سریع شماره رو میفرسته میگه بیا فدات شم ،نمیگه براچی میخای یا من که قبلا بهت دادم شماره رو باز براچی میخایش... بعضی وقتام که خیلی دلم تنگ میشه و نمیتونم تحمل کنم و غصه میخورم که چرا پیشش نیستم،هیچوقت نمیاد پابه پای من اونم بشینه غصه بخوره،همیشه این موقعا اینقد شوخی میکنه و اینقد خوب دلداری میده که یادم میره دلم تنگ شده بود...   کی میدونه تو اینـــقد مهربـــونی آخه؟       مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

    داشتیم از مسافرت برمیگشتیم،نزدیک شهرشون که رسیدم فقط پیام دادم گفتم ما ۵۰کیلومتری شهرتونیم،خودش فهمید و گفت میترسم مامانت بفهمه..گفتم باشه پس نیا....رسیدیم میدون اول شهر شیشه ماشین رو دادم پایین و داشتم دنبالش میگشتم،میدونستم بگم نیا بازم میاد ،اونم میدونسته میگم نیا یعنی بیا  دور میدون یهو چشمم بهش خورد و همزمان همو دیدیم ♥♥♥ رفتیم جلوتر یه پارک نگه داشتیم و پیاده شدیم از مغازه خوراکی بخریم،اومد دم در مغازه و الکی با گوشیش حرف میزد که کسی شک نکنه منم رفتم بیرون مغازه و کلی نگاش کردم ♥ بهم اشاره کرد که دستام میلرزه،بعدا بهم گفت تو عمرم ایقد استرس نداشتم،همش میترسیدم مامانت از ماشین پیاده شه و منو بشناسه،که خدا دوسمون داشت و مامان پیاده نشد و ما تونستیم همو ببینیم ♥ یه شب عااالی شد.. چقد کیف داره یواشکی عشقتو ببینی ♥♥♥ مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

  دیر رفت شام بخوره،گفت تا میام نخابیاا،گفتم چشم سعی میکنم،یاد گذشته ها افتادم برای اینکه خابم نبره براش قصه تعریف کردم،قصه هایی که قهرمان قصه خودم و خودشیم ♥   یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.. یه مهربانو بود که دلش حسابی پیش مهربان گیر کرده بود..مهربان قصه ما یه مرد مهربون بود که از قضا اونم مهربانو روخیلی دوست داشت (فقط خولا بهم نمیگفتن   ) مهربانو یه روز که از خاب بعدازظهرش بیدار میشه و طبق معمول به مهربان صبح بخیر میگه یهووو یه اتفاقایی تو قلبش میفته و حرفای دلشو میزنه و میبینه مهربان هم همون حس هارو بهش داره... ♥ اون شب یه پیوند آسمونی بسته میشه ♥ بعد چند سال اونا صاحب یه بچه میشن...به بچشون محبت وعشق رو یاد میدن تا اونم وقتی بزرگ شد و نیمه خودشو پیدا کرد بتونه خوشبختش کنه...صبحا که باباش میره سرکار مامانش اونو تا دم در بدرقه میکنه و بوسش میکنه و به خدا میسپاردش...بعد که با بچش تنها میشن میره کنارش میشینه و از خاطرات خوبشون براش تعریف میکنه..خاطره هایی که برای مامان باباش بی نظیر بودن و هیچوقت یادشون نمیره..ایقد براش تعریف میکنه تا بچه خابش ببره،وقتی مهربان از سرکا مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 8 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

  بعضی حرفات منو عجیب تو فکر میبره...چند ثانیه هنگ میکنم...و بعد کلی تو دلم به داشتنت افتخار میکنم،ازینکه یه مردی همراه من شده که با خیال راحت میتونم برای همیشه بهش تکیه کنم... دیشب که بهت گفتم لازم نیست فعلا پولو واریز کنی برای خواهرم،وقتی گفتی عادت ندارم به کسی بدهکار باشم،این حرفت تا وقتی میخاستیم بخابیم تو ذهنم بود...شاید این جمله برای هرکس دیگه ای زیاد مهم نباشه ولی من کلی ذوق کردم ازینکه تو اینقدر عاقلی...مگه میشه یه آدم اینقد همه ویژگی ها و اخلاقاش خوب باشه؟ بنظرم تو ایده آل نیستی،تو فرا ایده آلی عزیزدلم ♥♥♥ .   . . . یه اهنگ غمگین داشتم که خیلی قشنگ میخوند،بهش اهنگو دادم گفتم توهم گوش کن قشنگه...یه کاااری کرد با آهنگ و خوانندهه که الان وقتی گوش میدم دیگه نمیتونم برم تو حس غمگین و همش خندم میگیره... زندگی با مهربان یعنی همین...♥♥♥ مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 14 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

  چند ماه پیش یه سوالاتی راجب ادرس مغازه و خونه و مدرسه پرسید،البته خیلی طبیعییی ،یه ذره شک کردم که نکنه میخاد بیاد بعدشم که کلا فراموش کردم تااا روز سه شنبه صبح که میخاستم حاضر شم برم مدرسه،داشتم مانتومو برمیداشتم یهو گفتم بذا مانتو جدیدمو بپوشم شاید بیاد ولی باز پشیمون شدم گفتم نه بابا فکر نکنم،رفتم مدرسه و خانم موسس بخاطر اینکه پیاده رفته بود مشهد نیومده بود و معلم های ورزش و قران هم گفتن نمیان،من تنها تو دفتر بودم همه کارهامو انجام دادم و بیکار بودم،دیدم هنوز همسر جان صب بخیر نگفته!یک لحظه گفتم نکنه اومده!بهش اس دادم گفتم بیدار نشدی؟اس داد گف خاب موندم،اینو گفت گفتم نه بابا نیومده،نشستم یکم بازی گوشی رو اوردم و بازی میکردم بعد از نیم ساعت بهم زنگ زد برداشتم گفت خوبی؟کجایی؟همینجور داشت احوالپرسی میکرد من حس کردم لابد اوومده،وقتی گفت خانوم یه چک داریم مال مغازه س بردم بانک،پول نداشته،ادرس خونشون رو گرفتم بهشتی سیزده پلاک بیست و یکه،گفتم عهه خب مثل اینکه همسایه ماست،گفت همسایه شما؟گفتم اره خب مدرسه بهشتی سیزدهه،گفت پس برو ببین اصلا همچین ادرسی وجود داره؟یا الکی ادرس داده،وقتی این جریا مهربــــان و مهربــــانو...ادامه مطلب
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08

 

 

روزها داره به سرعت میگذره و ما دوتا حال دلمون عالیه و همه چی خوبه...انشاءالله زودتر همه چی رو به راه بشه و پیش هم باشیم..شدیدا دوتایی منتظرشیم...اونقدر که حتی یه زنگ زدن ساده جلو بقیه هم برامون آرزو شده...خدایا یکم زودتر لطفا...

مهربــــان و مهربــــانو...
ما را در سایت مهربــــان و مهربــــانو دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bmehrbaaanoooc بازدید : 6 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:08